آلکس سخت احساس شرمساری میکرد. اغلب در برخوردها و مراودات اجتماعی صورتش سرخ میشد و برای این که کسی متوجه سرخ شدن صورتش نشود به دیگران نگاه نمیکرد. سرش را پایین میانداخت و راه میرفت. چون از دست خودش شرمسار بود. حوادث زندگیاش را به عنوان مدرکی دالّ بر بیارزشی، طرحواره درمانگر نقص، شرم، نادلپذیری، و ناخوشایندیاش تفسیر میکرد.
آلکس: احساس میکنم از نظر اجتماعی، آدم مطرود و غیر قابل قبولی هستم، اگرچه نیمی از سال دوم دانشگاه گذشته است، اما با هیچ کس در کلاس صمیمی نیستم. دیگران در کلاس راحت حرف میزنند، اما من انگار پیلهای بهدور خودم تنیدم و راهی برای رهایی از آن ندارم، هیچ کس دوست ندارد با من حرف بزند.
درمانگر: آیا شما مایل هستید با کسی حرف بزنید و آشنا شوید؟
آلکس: نه. به نظر شما کسی دوست دارد با موجودی مثل من حرف بزند؟
افکار، عواطف و رفتارهای آلکس تحت سیطرهی تلهی زندگی نقص / شرم بودند. تلهی زندگی بر تجارب او سایهی سنگینی انداخته بود. او در برابر این تلهی زندگی، تسلیم شده بود و هر زمان تلهی زندگی فعّال میشد، احساسهای ناخوشایندی را تجربه میکرد. ما با انتخاب همسر و وارد شدن به موقعیتهای خاصی، تلههای زندگیمان را تقویت میکنیم.
آلکس همواره موقعیتها را تحریف میکرد، یا دچار سوء تفاهم میشد، به نحوی که تلهی زندگیاش تقویت شود. نگاه او به موقعیتها بهگونهای بود که فکر میکرد دیگران قصد حمله یا آسیب رساندن به او را دارند، حتی زمانی که شواهد، چنین استنباطی را تأیید نمیکرد. او در تفسیر حوادث سخت دچار سوگیری میشد، به نحوی که این سوگیری از یک سو باعث تداوم احساس بیارزشی در خودش و نادیدهانگاری جنبههای مثبت و از سوی دیگر باعث اغراق در جنبههای منفی میشد. از این نظر، فکرش خیلی منطقی نبود. وقتی تسلیم تلهی زندگی میشویم همواره از دیگران و حوادث برداشتی غلط در ذهنمان شکل میگیرد که همین برداشت و معنادهی غلط، آب به آسیاب تلهی زندگیمان میریزد.
آلکس سخت احساس شرمساری میکرد. اغلب در برخوردها و مراودات اجتماعی صورتش سرخ میشد و برای این که کسی متوجه سرخ شدن صورتش نشود به دیگران نگاه نمیکرد. سرش را پایین میانداخت و راه میرفت. چون از دست خودش شرمسار بود. حوادث زندگیاش را به عنوان مدرکی دالّ بر بیارزشی، طرحواره درمانگر نقص، شرم، نادلپذیری، و ناخوشایندیاش تفسیر میکرد.
آلکس: احساس میکنم از نظر اجتماعی، آدم مطرود و غیر قابل قبولی هستم، اگرچه نیمی از سال دوم دانشگاه گذشته است، اما با هیچ کس در کلاس صمیمی نیستم. دیگران در کلاس راحت حرف میزنند، اما من انگار پیلهای بهدور خودم تنیدم و راهی برای رهایی از آن ندارم، هیچ کس دوست ندارد با من حرف بزند.
درمانگر: آیا شما مایل هستید با کسی حرف بزنید و آشنا شوید؟
آلکس: نه. به نظر شما کسی دوست دارد با موجودی مثل من حرف بزند؟
افکار، عواطف و رفتارهای آلکس تحت سیطرهی تلهی زندگی نقص / شرم بودند. تلهی زندگی بر تجارب او سایهی سنگینی انداخته بود. او در برابر این تلهی زندگی، تسلیم شده بود و هر زمان تلهی زندگی فعّال میشد، احساسهای ناخوشایندی را تجربه میکرد. ما با انتخاب همسر و وارد شدن به موقعیتهای خاصی، تلههای زندگیمان را تقویت میکنیم.
آلکس همواره موقعیتها را تحریف میکرد، یا دچار سوء تفاهم میشد، به نحوی که تلهی زندگیاش تقویت شود. نگاه او به موقعیتها بهگونهای بود که فکر میکرد دیگران قصد حمله یا آسیب رساندن به او را دارند، حتی زمانی که شواهد، چنین استنباطی را تأیید نمیکرد. او در تفسیر حوادث سخت دچار سوگیری میشد، به نحوی که این سوگیری از یک سو باعث تداوم احساس بیارزشی در خودش و نادیدهانگاری جنبههای مثبت و از سوی دیگر باعث اغراق در جنبههای منفی میشد. از این نظر، فکرش خیلی منطقی نبود. وقتی تسلیم تلهی زندگی میشویم همواره از دیگران و حوادث برداشتی غلط در ذهنمان شکل میگیرد که همین برداشت و معنادهی غلط، آب به آسیاب تلهی زندگیمان میریزد.